چرا تفکر مثبت کار نمی کند؟
فلسفه تفکر مثبت دههها پیش به وسیله طرفداران مثبتگرایی مانند دیل کارنگی، ناپلئون هیل, وینسنت پیل و کشیشهای مسیحی رواج پیدا کرد. طبق این فلسفه، ما میتوانیم با جایگزین کردن افکار خود، به آسانی به یک انسان موفق تبدیل شویم.
علم مغز در اینباره چه میگوید؟
افکار ما به عنوان شکل دهنده احساسات و هدایتکننده رفتارما، تعامل ما با خود، رابطه ما با دیگران و دنیا، زاده کارکرد مغز و نورونهای عصبی هستند. این امر مبنای کاملا علمی دارد.
اما آیا به راستی وقتی نورونهای مغز نیاز به بهبود برای ایجاد تغییر مفید و پایدار در افکار ما دارند، با تفکر مثبت تغییر میکنند؟ به عبارت دیگر آیا میتوانیم خودمان را بهبود ببخشیم، به اهدافمان دست یابیم و زندگی ارزشمند و رضایتبخشی را تنها به وسیله تفکر مثبت به دست بیاوریم؟ حقیقتا نه!
چرا برای تفکر مثبت تلاش میکنیم؟
وقتی با سیلی از افکار منفی در ذهنمان مواجه میشویم، احساس اضطراب و ناراحتی میکنیم. از آنجایی که هیچکس این احساسات را دوست ندارد، سعی میکنیم افکار منفی خود را پس بزنیم و با افکار مثبت جایگزین کنیم تا آرامش پیدا کنیم.
اینک از دو منظر به این موضوع میپردازیم: علمی و فلسفی.
از دیدگاه علمی، افکار ما توسط کارکرد مغز تولید می شود. آمیگدالا (Amygdala) بافت مهمی در مغز عاطفی (Limbic Brain) مسئول تبدیل افکار ما به احساسات است. مأموریت آمیگدالا جستجوی دائمی در دنیای درون و بیرون ما برای شناسایی هرگونه احتمال خطر فیزیکی و یا عاطفی و هشدار دادن به ما است تا بتوانیم به موقع امنیت خود را تامین و حفظ کنیم. این کارکرد بهعنوان گرایش مغز به منفی (خطر) شناخته شده است.
فعالیت ذاتی آمیگدالا موجب اضطراب مغز میشود. مغز مضطرب، بدون توجه به هرگونه تلاش ما، بهطور طبیعی افکار منفی ایجاد میکند و ما نمیتوانیم تمایل و گرایش مغز را به افکار منفی یا خطر، با مبارزه یا گمراه کردن ذهن تغییر دهیم زیرا تنها ماموریت مغز براساس یک غریزه و وظیفه ۲۵۰ میلیون ساله ،حفظ امنیت و بقای ما است.
هدف ما هم با مغز توافق دارد، زیرا اولویت اول ما احساس امنیت و حفظ بقای خودمان است. بنابراین مبارزه با آنچه اولویت شخصی در زندگی به شمار میآید، نبردی بیفایده است و تنها افکار منفی را تقویت میکند و گسترش می دهد.
اما در سویه فلسفی چه اتفاقی میافتد؟
تفکر مثبت بدین شکل بهکار گرفته میشود: در همان زمانی که یک فکر منفی ذهن ما را اشغال کرده، تلاش کنیم موجودیت آنرا منکر شویم. به زبانی دیگر، ما با سرکوب افکار و احساسات حقیقی و عینی و در واقع منفی و سپس انکار آنها و فعال کردن تخیل و ساختن تصویری مثبت، به فریب مغزمان میپردازیم.
اصرار بر تفکر مثبت، در واقع انکار واقعیت دنیای هستی است؛ بدین معنی که زندگی پدیدهای است که مدام تغییر میکند و بالا و پایینهای طبیعی خود را دارد: تغییر دائمی میان مثبت و منفی.
فریب دادن خود با دیدن نیمی از حقیقت، بسیار مضرتر از دیدن کل حقیقت است زیرا ما را از رویارویی با واقعیت باز میدارد و توانایی یادگیری مهارتهای لازم را برای پایداری که بنیان پیشرفت است، در دنیایی که دایم در حال تغییر و دگرگونی است، از ما سلب میکند.
آیا من مخالف تفکر مثبت هستم؟ بله. من مخالف تفکر منفی هم هستم. در واقع مخالف هر دو هستم، زیرا هر یک تنها نیمی از واقعیت موجود را انتخاب میکند و هر دو نیمه دیگر را نادیده میگیرند، و موجودیت دنیای هستی ترکیبی از هردو ی اینهاست.
من طرفدار یادگیری و توسعه مهارتهایی هستم که به ما امکان تشخیص و رها کردن افکار بیفایده را، که منبع آنها مغز است، میدهد. هرگاه فرا گیریم چگونه با آگاهی خود را از افکار بیهوده، که نه مثبت هستند و نه منفی، رها سازیم، میتوانیم با آگاهی برتر که ما را توانا میکند، زندگی پیشرو و ارزشمندی بنا کنیم.
علم نوین مغز ابزارهای دستیابی به اینگونه آگاهی و توانایی را در اختیار ما قرار میدهد مانند نقش مغز در مدیریت موثر که در پست های قبل به آن اشاراتی شد.
دکتر ناصر صالحی نیا